۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

روزها


روزها میگذرد و من همچنان تنهای تنها در جاده ی پر پیچ و خم زندگی اهسته قدم بر میدارم.شهر بی خبر از روزگاران پر غصه ام هنوز هم به روزمرگی خویش ادامه میدهد و من در هوای پر غبار به دورها خیره میشوم,به آنجا که ذهن هیچ یک از مردم شهر حتی تصور ان را نخواهد کرد.

در سکوت سخت جاده ای بی انتها,نه رهگذری نه هم دل و هم دردی,تنهای تنها قدم بر میدارم و پیش میروم در جست و جوی انچه سالهاست شهرم را بدرود گفته و من در طول زمان و در وسعت مکان به پهنای دلی غصه دار چشم به بازگشتنش دارم.امید تحقق یک رویا,امید گسستن از زنجیره ی روزمرگی ها,امید رها شدن از چنگال تکرارهای روزانه...قدم برمیدارم با ذهنی مشوش و دلی پر آشوب و همراه من اینجا تنها نقشهایی است که کودکان بر در و دیوار شهرم حک کرده اند,نقشهایی که سالهاست بر شهرم جلوه مینمایند و هر روز کم فروغ تر و بی رنگ تر میشوند همانند دل مردمانم... نه صدایی نه امیدی گویی همه از شهرم روی گردانده اند,نه ابری نه قاصدکی نه رهگذری و نه مهمانی,اما هنوز هستند مردمانی که نور نگاهشان روشنی بخش شهر ماتمم است...

روزها می گذرند و من همچنان در اندیشه ای خوفناک مانده ام,گذشته,حال و اینده...
مقصد کجاست؟؟؟

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

لحظه ای با من باش


عصرهای جمعه


انتظار


حرفهایی است برای نگفتن و ارزش هر فردی به پهنای کتاب دردهای ناشنوده و خط های نانوشته ی اوست و حرفهایی است برای گوش کردن,نه شنیدن که مستمعان کلام بسیارند و گیرندگان آن قلیل.گیرنده ای که در عمق جانت ماوایی نه چندان بزرگ و وسیع اما زیبا و گرم دارد که می تواند بحر دردهایت را در کوزه ای سفالی روی طاقچه ی سبزش جا دهد که شاید روزی بتابد آفتاب روشنی بخش امید بر سیل مصائب تو از پشت شیشه ای غبار گرفته که سالهاست در طلب قطره ای باران است.
و آسمان همچنان ابری است...
اما حتی قطرهای فرو نمی ریزد که شاید اهالی دل خسته ی این شهر را به پیکی ندا دهد.پیکی که از جانب بهار رو به سمت ما دارد.
آشفتگی,بی میلی,بی صبری نمایندگان شهرم اند.بی قراری و طلب در نگاه تک تک مردمانم موج میزند.بی قراری که یادگار روزگاران پر فراز و نشیب این سالهاست و طلب مرحمتی آسمانی و فرا درکی که ز سوی او به یاریمان بشتابد که بس درمانده ایم در پیچ و خم جاده ی سنگلاخی بی چارگی...