۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

روزها


روزها میگذرد و من همچنان تنهای تنها در جاده ی پر پیچ و خم زندگی اهسته قدم بر میدارم.شهر بی خبر از روزگاران پر غصه ام هنوز هم به روزمرگی خویش ادامه میدهد و من در هوای پر غبار به دورها خیره میشوم,به آنجا که ذهن هیچ یک از مردم شهر حتی تصور ان را نخواهد کرد.

در سکوت سخت جاده ای بی انتها,نه رهگذری نه هم دل و هم دردی,تنهای تنها قدم بر میدارم و پیش میروم در جست و جوی انچه سالهاست شهرم را بدرود گفته و من در طول زمان و در وسعت مکان به پهنای دلی غصه دار چشم به بازگشتنش دارم.امید تحقق یک رویا,امید گسستن از زنجیره ی روزمرگی ها,امید رها شدن از چنگال تکرارهای روزانه...قدم برمیدارم با ذهنی مشوش و دلی پر آشوب و همراه من اینجا تنها نقشهایی است که کودکان بر در و دیوار شهرم حک کرده اند,نقشهایی که سالهاست بر شهرم جلوه مینمایند و هر روز کم فروغ تر و بی رنگ تر میشوند همانند دل مردمانم... نه صدایی نه امیدی گویی همه از شهرم روی گردانده اند,نه ابری نه قاصدکی نه رهگذری و نه مهمانی,اما هنوز هستند مردمانی که نور نگاهشان روشنی بخش شهر ماتمم است...

روزها می گذرند و من همچنان در اندیشه ای خوفناک مانده ام,گذشته,حال و اینده...
مقصد کجاست؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر